سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهگذر

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ماهی بی پروای دل من

شیشه دلم می ترکد ...

می پاشد خرده شیشه هایش به اطراف

می بینم که دیگر بند خوردنی نیست ،

کم آورده در برابر آسیب های زمانه ، بی رحمی دوران و حرف بی امان

بارش سنگین شده و طاقتش طاق !

تکه های دلم را با دستانم و با احتیاطی وسواس گونه جمع می کنم ،

می ریزمشان در رود پر خروش و بی آرام تفکراتم ...

می شوند ماهی ! سرگردان در عمق آب های کبود پریشانی و تشویش

با قلبی ترک خورده ... در طلب اقیانوس بی کران آرامش

در آرزو و امید رسیدن به بزرگترین پناهگاه های خیال

 

در پی نبردی خاموش با سلول تنهایی اش .. بی هراس و تامل، از عمق "تنگ بلور" تفکرات من بیرون می پرد

شروع به تقلا می کند ! آخر آن بیرون خبری نیست ! ملجایی نیست ! هر چه بود در "من" بود !

 

ماهی بی پناهم آبی نمی یابد ... آواره می شود 

کوچک تر و ناتوان تر از آن است که اشتباهش را جبران کند

او ... می میرد :(

باز می میرد ........ می شکند ........ خرد می شود

 

و من باز خرده هایش را جمع می کنم ... با درد ... با اندوه

" قلبم درد می گیرد .. "

به صدا در آمده است

فریاد می زند

هوار می کشد

می خواهد ماهی اش را در آغوش بگیرد .. ..

ماهی را در رگ هایش جاری کند ...

با دلش " یک دل " شود !!

لحظاتی می گذرد و دست و اندیشه من در پی خواسته قلب به حرکت در می آید

 

" قلبم آرام می گیرد ، آسوده می شود " .. آغوشش گرم است و تپنده و ماهی قرمز رنج دیده ، حیاتی دوباره می یابد

 

امـــا ، این بار ، دریای وسیعی نیست .

رگ است ، دالان است ، دهلیز است . محدود است ولی ـــــــــــــــــ این قلب ، عاشق اوست !

پهناوری خیال را ندارد اما خوب است ، قشنگ است .

ماهی تنهای من ، دلش را بزرگ تر میکند تا با محبوب یکی شود

دل ماهی و دل آدم به هم پیوند می خورند ...

ماهی با قلب یکی می شود

 

خرده شیشه های تن نحیف ماهی ، قلب را می سوزاند

اما او طاقتش بسیار است ، شکایتی ندارد ، صبور است

ماهی را دارد و نجاتش می دهد ، از هر نابسامانی .

 

ماهی اندوهگین دل من ، در قلبم ، خوب حفظ می شود ، از هر زخم خوردنی .

و دیگر آرزویی ندارد  گل تقدیم شما

 

 

 

 

 

 


افق ناپیدا

ای روزهایی که در پی هم می آیید و می روید

ای آسمان شب های تنهایی من

اتاق من در انتظار نوری است

که پرتوهای خورشید درخشان تو برایش به ارمغان می آورد

 

اتاق تنهایی من ، دلش گرفته

از غبار روزهایی که می آیند و می روند .. بی رهگذری

 

تاریکی ، سکوت ، سکون و عدم

عدم ؛ جایی که من از آن هبوط کرده ام .. در ناکجا

جایی در عمق دنیا ، دنیای شلوغ آدم ها ، آدم هایی که می آیند و می روند .. بی حرفی

 

در کنج اتاق نشسته ام و دلم می خواند ...

دلم می خواند و می خواهد ترانه ای بشنود از آن سوی دنیا از دور دست ها ، صدایی

از فراسوی زمان ، جایی که هیچ نیست و همه هست

 

افق ؛ می بینم که به آن نزدیک می شوم با دلواپسی

و اندوه ،

دلی مالامال از تاثر و تشویش

 

پرده اتاق ، از من به تو نزدیک تر است

جایی که من از آن به آسمان می نگرم

نگاهم از تار و پود در هم پیچیده ی پرده ی آویزان اتاق می گذرد

 

شب ها وقتی که همه خوابند ، وقتی همه می میرند ..

من بیدار می مانم و چشمان خیره ام در جستجویند

در تو می نگرند ، پی درخششی ، امیدی ، خاستگاهی ، مامنی

 

آسمان ! در تو امید فراوان است . سرچشمه ات کجاست

آیا می دانی ؟

بزرگترین ها در زیر پای تو جای می گیرند ! با همه ستارگانت ، با همه خالی بودنت

و با همه زندگی هایت ..

زندگی هایی که در عمق تو جای دارند    در عمق تو جان دارند    می گذرانند

سپری می شود عمرهایشان و تو

تو ای آسمان بلند ! هنوز پابر جایی   چیست راز تو ؟

کجاست آقای تو .....