افق ناپیدا
ای روزهایی که در پی هم می آیید و می روید
ای آسمان شب های تنهایی من
اتاق من در انتظار نوری است
که پرتوهای خورشید درخشان تو برایش به ارمغان می آورد
اتاق تنهایی من ، دلش گرفته
از غبار روزهایی که می آیند و می روند .. بی رهگذری
تاریکی ، سکوت ، سکون و عدم
عدم ؛ جایی که من از آن هبوط کرده ام .. در ناکجا
جایی در عمق دنیا ، دنیای شلوغ آدم ها ، آدم هایی که می آیند و می روند .. بی حرفی
در کنج اتاق نشسته ام و دلم می خواند ...
دلم می خواند و می خواهد ترانه ای بشنود از آن سوی دنیا از دور دست ها ، صدایی
از فراسوی زمان ، جایی که هیچ نیست و همه هست
افق ؛ می بینم که به آن نزدیک می شوم با دلواپسی
و اندوه ،
دلی مالامال از تاثر و تشویش
پرده اتاق ، از من به تو نزدیک تر است
جایی که من از آن به آسمان می نگرم
نگاهم از تار و پود در هم پیچیده ی پرده ی آویزان اتاق می گذرد
شب ها وقتی که همه خوابند ، وقتی همه می میرند ..
من بیدار می مانم و چشمان خیره ام در جستجویند
در تو می نگرند ، پی درخششی ، امیدی ، خاستگاهی ، مامنی
آسمان ! در تو امید فراوان است . سرچشمه ات کجاست
آیا می دانی ؟
بزرگترین ها در زیر پای تو جای می گیرند ! با همه ستارگانت ، با همه خالی بودنت
و با همه زندگی هایت ..
زندگی هایی که در عمق تو جای دارند در عمق تو جان دارند می گذرانند
سپری می شود عمرهایشان و تو
تو ای آسمان بلند ! هنوز پابر جایی چیست راز تو ؟
کجاست آقای تو .....