ماهی بی پروای دل من
شیشه دلم می ترکد ...
می پاشد خرده شیشه هایش به اطراف
می بینم که دیگر بند خوردنی نیست ،
کم آورده در برابر آسیب های زمانه ، بی رحمی دوران و حرف بی امان
بارش سنگین شده و طاقتش طاق !
تکه های دلم را با دستانم و با احتیاطی وسواس گونه جمع می کنم ،
می ریزمشان در رود پر خروش و بی آرام تفکراتم ...
می شوند ماهی ! سرگردان در عمق آب های کبود پریشانی و تشویش
با قلبی ترک خورده ... در طلب اقیانوس بی کران آرامش
در آرزو و امید رسیدن به بزرگترین پناهگاه های خیال
در پی نبردی خاموش با سلول تنهایی اش .. بی هراس و تامل، از عمق "تنگ بلور" تفکرات من بیرون می پرد
شروع به تقلا می کند ! آخر آن بیرون خبری نیست ! ملجایی نیست ! هر چه بود در "من" بود !
ماهی بی پناهم آبی نمی یابد ... آواره می شود
کوچک تر و ناتوان تر از آن است که اشتباهش را جبران کند
او ... می میرد :(
باز می میرد ........ می شکند ........ خرد می شود
و من باز خرده هایش را جمع می کنم ... با درد ... با اندوه
" قلبم درد می گیرد .. "
به صدا در آمده است
فریاد می زند
هوار می کشد
می خواهد ماهی اش را در آغوش بگیرد .. ..
ماهی را در رگ هایش جاری کند ...
با دلش " یک دل " شود !!
لحظاتی می گذرد و دست و اندیشه من در پی خواسته قلب به حرکت در می آید
" قلبم آرام می گیرد ، آسوده می شود " .. آغوشش گرم است و تپنده و ماهی قرمز رنج دیده ، حیاتی دوباره می یابد
امـــا ، این بار ، دریای وسیعی نیست .
رگ است ، دالان است ، دهلیز است . محدود است ولی ـــــــــــــــــ این قلب ، عاشق اوست !
پهناوری خیال را ندارد اما خوب است ، قشنگ است .
ماهی تنهای من ، دلش را بزرگ تر میکند تا با محبوب یکی شود
دل ماهی و دل آدم به هم پیوند می خورند ...
ماهی با قلب یکی می شود
خرده شیشه های تن نحیف ماهی ، قلب را می سوزاند
اما او طاقتش بسیار است ، شکایتی ندارد ، صبور است
ماهی را دارد و نجاتش می دهد ، از هر نابسامانی .
ماهی اندوهگین دل من ، در قلبم ، خوب حفظ می شود ، از هر زخم خوردنی .
و دیگر آرزویی ندارد